آقای الف

دنبال کنندگان ۴ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید

آمار
جستجو
موضوعات

۳ مطلب با موضوع «روزنوشت» ثبت شده است.

رئیس من آدم مذبذبی است. به اصلاح خودمانی بخواهم بگویم، انگار از خودش هیچ اختیاری ندارد. منتظر است دیگران به او بگویند چکار کند و چکار نکند. نه اینکه تازه مدیر شده باشدها. نه. یک سال و نیم از حضرت آدم کوچکتر است ولی توان مدیریتی؟ در حد زیر صفر. واقعاً‌ به اینجایم رسیده با او کار کنم. (با دست دهان خود را نشان می‌دهد). دوست دارم یک بار رک و پوست‌کنده بگویم مرد حسابی این چه منش و رفتاری‌است که داری؟ آدم باش. البته ظاهرش این قدر خوب و موجه است که اول آشنایی همه را عاشق خودش می‌کند. از همان عاشقیت‌ها که یک دل نه صد دل عاشق کسی می‌شوی. ولی واقعاً‌ بعد از یک مدت حالت به هم می‌خورد از او. از دروغگویی‌ها و خوش‌خدمتی‌هایش برای مافوق‌هایش. کافی است مافوقش چیزی از او بخواهد. شده ساعت دو نصف شب زنگ می‌زند که فلان‌کس فلان چیز را خواسته. بلافاصله، زود، تند، سریع آماده‌اش کن. اصلاً برایش معنا ندارد که ساعت کاری چه زمانی است و ساعت غیرکاری چه زمانی است. روز تعطیل چه روزی است و روز کاری کدام است. احساس می‌کند رئیس کل زندگی من است. به مفهوم واقعی کلمه سیب‌زمینی است. 

این شخص علاقه شدیدی دارد به قهرمان بودن. پهلوان بودن. هر کاری که هیچ‌کس نمی‌خواهد انجام بدهد و از زیر بار انجامش شانه خالی می‌کند، او با کمال میل و رضایت به عهده می‌گیرد. چرا؟ چون می‌خواهد همه جا او را به عنوان یک قهرمان و پهلوان و نامبروان بشناسند. از نظر من این اوج حقارت است. اوج بدبختی است. 

حالا فکر کن برای کسب مدال قهرمانی بخواهد از زیردستانش که ما باشیم مایه بگذارد. این دیگر حقارت نیست، بی‌شرفی است. 

اگر بدانید کسی مشکل قلبی دارد چگونه با او برخورد می‌کنید؟ یا مثلاً اگر بدانید کسی کلیه‌اش پیوندی است، بیماری صرع دارد، چربی خون یا دیابت دارد و اصلاً هیچکدام از اینها اگر کسی پایش شکسته باشد چه برخوردی با او می‌کنید؟
منطق و عاطفه انسانی حکم می‌کند که با آن شخص در هر زمینه‌ای که مشکل دارد مدارا کرد. هیچ‌کس خودخواسته بیماری قلبی نگرفته، خودخواسته صرع ندارد و ایضاً کسی دوست ندارد پایش شکسته باشد. هیچ‌کس را به خاطر بیماری نباید تحقیر کرد بلکه باید تا حد امکان کمکش کرد تا زندگی راحت‌تری را تجربه کند. 
اصلاً بیماری یعنی چه؟ 
بیماری یعنی یکی از اعضای بدن کار خود را به درستی انجام ندهد. فرقی ندارد چه عضوی باشد. قلب، کلیه، ریه، دست، پا. حتی چشم و گوش و زبان.
اما ظاهراً این سه تای آخری استثناء‌ هستند. متاسفانه در جامعه خیلی می‌بینیم که اگر کسی در صحبت کردن مشکل دارد و با لکنت حرف می‌زند دیگران خواسته یا ناخواسته او را تحقیر می‌کنند. با نمایش سر رفتن حوصله یا سعی در حدس زدن حرفهای آن شخص در واقع به آن شخص توهین می‌کنند. 
برخی افراد مشکل شنوایی دارند و اطرافیان آنها مدام در حال تحقیر کردن آنها هستند. تحقیر کردن فقط این نیست که به آن شخص بگویی کر، کور یا لال. همین تغییرات چهره‌ای، ناراحتی و عصبانیت هم برای آن شخص مصداق تحقیرند. 
همین مساله در مورد افراد کم‌بینا هم فراوان پیش می‌آید. آدمها همیشه شرایط دیگران را از دریچه چشم و گوش خود می‌بینند. هیچ‌وقت نمی‌توانند خود را جای آن شخص بگذارند. پس اگر کسی کم‌بینا، کم‌شنوا یا دارای لکنت بود به راحتی به او توهین و به اشکال مختلف (تاکید می‌کنم شاید ناخواسته) او را تحقیر می‌کنند. 
کافی است یک لحظه خودشان را جای او بگذارند و صدای خرد شدن شخصیتش را بشنوند. 

داشتم ترانه برای دخترم (To My Daughter) شارل آزناوور را گوش می‌کردم که همین‌جوری یک‌هویی هوس کردم کاش یک دختر داشتم. کاش یک دختر داشتم، بعد این دختر بزرگ می‌شد می‌رفت با یک پسره یک‌لاقبای آسمان‌جل می‌ریخت روی هم. بعد احساس می‌کردند که یک دل نه صد دل (کلیشه رمان‌های مبتذل ایرانی) عاشق هم شده‌اند و بدون هم هرگز و این‌ها… بعد با هم ازدواج می‌کردند. بعد دخترم با شوهرش که دیگر داماد من حساب می‌شد می‌رفتند سر خانه زندگی خودشان. بعد وقتی داشتند می‌رفتند یک دفعه من دلم می‌گرفت. خوب چه‌کار کنم دخترم است. پاره تنم است. بدون دخترم زندگی برایم سخت است. دسته گلم را بیست و چند سال بزرگ کردم حالا دارم می‌دهمش دست همان پسرک یک‌لاقبای آسمان‌جل. بعد از اینکه دخترم رفت مدام به این فکر می‌کردم که آیا از اینکه وقتی داشت دور می‌شد برگشت و دوباره نگاهم کرد منظور خاصی داشت؟ حرف خاصی می‌خواست بزند؟ بعد هی می‌نشستم گریه می‌کردم. اشک می‌ریختم و این آهنگ شارل آزناوور رو گوش می‌دادم. واقعاً چقدر این آهنگ زیباست. شما هم دانلود کنید و بشنوید از اینجا. شعرش را هم از اینجا دانلود کنید.