یکی از دوستانم از آن طرف دنیا چند روزی بود که اصرار داشت فیلم چند کیلو خرما برای مراسم تدفین را نگاه کنم. من اصولا آدمی نیستم که زیاد فیلم ایرانی تماشا کنم. ولی از بس این دوست من گیرش سهپیچ بود که من بالاخره رفتم فیلم را پیدا کردم و نشستم به دیدن فیلم چند کیلو خرما برای مراسم تدفین. فیلم محصول سال هشتاد و چهار است و نویسنده و کارگردانش سامان سالور. جالب اینکه من تا به حال نه تنها اسم این فیلم را نشنیده بودم بلکه اسم سامان سالور را هم ایضا نشنیده بودم و جالبتر اینکه این فیلم بهترین فیلم جشنواره لوکارنو و دو سه جشنواره دیگر هم شده بود و من در خواب غفلت. فیلم به شدت ساده و بیغل و غش است با یک داستاان خطی که کل داستانش را میشود در یک خط خلاصه کرد. محسن نامجو هم در این فیلم بازی کرده است.
فیلم از آن دسته فیلمهایی است که میرود روی اعصاب آدم. ذهنت را خطخطی میکند و نمیدانی چطور آن را تفسیر کنی. فیلم فلسفه خاصی دارد و تمام فلسفهاش عشق است. عشق یدی به دختری که حتی آدرسش را هم دارد اشتباه میکند. عشق صدری به یک جسد مرده و رفتار دوگانه عباس نسبت به یدی و دختری که معشوقه یدی نیست. بدون تعارف از چند ساعت قبل که فیلم را دیدهام عجیب حس و حال غریبی پیدا کردهام. آیا در دنیای واقعی هم ممکن است کسی دیگری را به این اندازه دوست داشته باشد؟ امکان دارد یک نفر عاشق مردهای بشود و برایش آن قدر تلاش بکند؟ ما خودمان برای نگه داشتن عشقهای زندهمان چه کار کردهایم؟ چقدر انرژی گذاشتهایم؟ من که بعید میدانم. احساس میکنم تقریبا همه ما اگر کسی را دوست داریم به خاطر خودمان دوستش داریم نه به خاطر خودش. دوستش داریم که پیش ما باشد. تنهایی ما را از بین ببرد. به ما محبت کند. با ما بخوابد. با ما بیدار شود. اما تا به حال به این فکر کردهاید که کسی را دوست داشته باشید، برایش همه کار بکنید طوری که نه تنها به او نرسید بلکه حتی او خبردار هم نشود؟ نداند که شما برایش چه کار کردهاید؟ اگر اینطور است، اگر اینچنین تجربهای داشتهاید به شما تبریک میگویم. تنها شما هستید که معنی عشق را فهمیدهاید. معنی دوست داشتن را. اگر نه به آن فکر کنید. ضرری ندارد.